بی بدیل  - Bibadil
08 اردیبهشت 1403   27 آوریل 2024
نام کاربر:
کاربر مهمان



به جامعه مجازی بی بدیل بپیوندید... ورود ثبت نام

قول مردانه یک قاری شهید

قول مردانه یک قاری شهید به گزارش بی بدیل دات کام، رضا همیشه به من سفارش می کرد که هنگام رفتنش، آب پشت سرش نریزم تا کسی متوجه نشود که او درحال رفتن به جبهه است. وقتی به او می گفتم طاقت شهادت شما را ندارم، می گفت شما چهار پسر داری، یکی را دست کم باید در راه اسلام بدهی.



به گزارش بی بدیل دات کام به نقل از ایسنا، شهید رضا کارآمد متولد سال ۱۳۴۵ بود که بعنوان نیروی بسیجی لشکر ۲۷ محمد رسول الله، بعد از گذراندن دوره سربازی در جبهه، بار دیگر به جبهه اعزام شد و در ۱۵ مرداد سال ۱۳۶۶ در عملیات «نصر» در منطقه «دوپازای» سردشت به شهادت رسید.

مادر شهید کارآمد می گوید: ما بسیار کم رضا را در خانه می دیدیم چون که مدام در مسجد بود و کلاس قرآن برای بچه ها در مسجد حضرت علی (ع)، مسجد امام رضا (ع) و مسجد فاطمیه (س) برگزار می کرد. بعدها نوارش را برای من آوردند.

رضا ۱۳ ساله بود که به منطقه رفت. هر چه به او می گفتم درس بخوان و جبهه نرو، گوش نمی کرد. روزهایی که به مرخصی برمی گشت، درس می خواند و باردیگر عازم جبهه می شد.

رضا همیشه به من سفارش می کرد که هنگام رفتنش، آب پشت سرش نریزم تا کسی متوجه نشود که او درحال رفتن به جبهه است. وقتی به او می گفتم طاقت شهادت شما را ندارم، می گفت شما چهار پسر داری، یکی را دست کم باید در راه اسلام بدهی.

یک روز همگی فرزندانم نشستند و از من نظرخواهی کردند که کدام یک از آنها شهید شود؛ من فکر کردم سه تا از پسرانم تشکیل خانواده داده اند، پس اگر مقرر است از میان آنها کسی شهید شود، رضا مناسب تر است.

حمیدزاده یکی از همرزمان شهید کارآمد روایت می کند: شهید بیشتر از تلاوت مداحی می کرد و با زیارت عاشورا و امام حسین (ع) انس ویژه داشت. من و رضا صیغه برادری خواندیم و نزدیکی زیادی به یکدیگر داشتیم، اما او از من خیلی جلوتر بود. در سپاه بود که اجازه نمی دادند به جبهه برود، خیلی تلاش کرد، اما جوابی نگرفت، تا این که یکبار با یکی از دوستان صمیمی اش به نان آقای بنی عامر برنامه ریختند و همدیگر را قسم دادند که هر طور شده به جبهه بروند و شهید شوند.

رضا دنیا را رها کرد و بالاخره رفت، پس از مدتی برگشت به تهران تا آخرین کارهایش مثل تسویه حساب ها و حلالیت گرفتن ها را انجام دهد. پیش من هم آمد و احساس کردم چقدر تغییر کرده. هم چهره هم لحن کلامش با همیشه فرق می کرد. با اطمینان خاطری گفت اینبار می روم جبهه و دیگر برنمیگردم. خلاصه با دوستش به جبهه رفت و با او هم شهید شد. پس از مدتی تصاویر پیکر هر دو را کنار هم دیدم و این یعنی قول مردانه.





منبع:

1402/12/28
11:53:24
5.0 / 5
190
تگهای خبر: بازی , برنامه , خانواده
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۶ بعلاوه ۲
تمام حقوق معنوی سایت بی بدیل طبق قوانین مالکیت معنوی محفوظ میباشد
درباره ما  پیشنهادات  تبادل لینک
سایت بی بدیل دات کام  ،