بی بدیل  - Bibadil
06 اردیبهشت 1403   25 آوریل 2024
نام کاربر:
کاربر مهمان



به جامعه مجازی بی بدیل بپیوندید... ورود ثبت نام

خاطراتی از تحولات كیهان و دست غیبی در مطبوعات بخش دوم

خاطراتی از تحولات كیهان و دست غیبی در مطبوعات بخش دوم بی بدیل دات كام: بدون تعارف های همیشگی سخن می گوید و علت حضور جدی خود در حرفه روزنامه نگاری را به زمانی ارجاع می دهد كه دنبال كار می گشت؛ «اصلا اهل اغراق نیستم و صادقانه می گویم كه داستان ورودم به روزنامه نگاری از آنجا شروع شد كه دنبال كار می گشتم و سر از روزنامه جمهوری اسلامی درآوردم.»



مختار مسعود، روزنامه نگار پیشكسوتی كه سال ۵۷ فعالیت مطبوعاتی خویش را در مؤسسه ای به نام «شما و مطبوعات» آغاز كرد، ۱۸ اردیبهشت سال ۵۸ ( ۲۲ روز پیش از انتشار روزنامه جمهوری اسلامی) به این روزنامه پیوست و فعالیت حرفه ای خویش را در اوج اتفاق های سیاسی بعد از انقلاب از انفجار در هسته مركزی حزب جمهوری اسلامی و بمب گذاری در ساختمان نخست وزیری گرفته تا كشتن مردم بی گناه در خیابان ها و ترور شخصیت های سیاسی همچون محمد جواد باهنر، سید محمد بهشتی، مرتضی مطهری، محمد مفتح، محمد علی رجایی و... آغاز كرد.

این روزنامه نگار در گفت وگویی با خبرنگاران ایسنا از خاطرات به یادماندنی و گاهی تلخ خود از سال های نخست روزنامه نگاری، خاطرات حضور در تحریریه «كیهان»، تلاش ۱۰ ساله برای تصویب سخت و زیان آور بودن حرفه خبرنگاری و گزارش های به یادماندنی خود سخن می گوید.

هنوز هم تاریخ دقیق تولدم را نمی دانم

مسعود در ابتدای سخنان خود از دوران كودكی و نخستین حضورش در خیابان های بزرگ و بی سر و ته تهران، سخن گفت؛ «تاریخ تولدم در شناسنامه ۱۰ اردیبهشت سال ۳۷ در روستای ایراج از توابع استان خور و بیابانك ثبت شده است. اما در اصل روز، ماه و سال آن اصلا درست نیست. آن زمان پدرم تهران كار می كرد و سالی یك بار سراغ ما می آمد و به همین خاطر هم شناسنامه من دیرتر گرفته شد و تا همین الان هم تاریخ تولدم را از هر كسی كه می پرسم، جواب مشخصی نمی شنوم.»

او ادامه می دهد: روستای ایراج یك مدرسه و تنها یك معلم داشت؛ دیوارها را سوراخ كرده بودند تا معلم بتواند دو كلاس را به صورت همزمان اداره كند. كلاس اول را در همین مدرسه درس خواندم و بعد به تهران آمدیم و در محله دخانیات ساكن شدیم. از همان روز اول پدرم تصریح كرد كه از خانه بیرون نرویم، چون محله شلوغ است و امكان دارد گُم شویم. اما فردا بامداد كه پدرم سر كار رفت، از خانه بیرون زدم. همه چیز برایم جالب بود و چیزهایی را می دیدم كه تا آن زمان هیچگاه ندیده بودم. زمان را فراموش كردم و اصلا گرسنگی را احساس نمی كردم. اما ناگهان به خودم آمدم و دیدم كه شب شده است. اصلا نمی دانستم چه مسیری آمده ام و به همین خاطر هم مجبور شدم به كلانتری بروم. پدرم به دنبالم آمدم و آنچنان كتكم زد كه تمام لذتی كه از بامداد تجربه كرده بودم، از سرم پرید.

«پس از آنجا به كیلومتر ۱۰ جاده ساوه، در محله چهاردنگه رفتیم. پدرم در كارخانه ای در همان نزدیكی كار می كردم. آن زمان دوران نوجوانی را سپری می كردم و وقتم را بیشتر به كشتی و فوتبال می گذراندم. اما پدرم با فوتبال بازی كردن مخالف بود و هر روزی كه از فوتبال برمی گشتم یك دل سیر كتك می خوردم. سه سال اول دبیرستان را دست جمعی هشت كیلومتر پیاده تا یافت آباد می رفتیم تا به مدرسه برسیم. دست جمعی می رفتیم تا گرگ در راه به ما حمله نكند. وقتی می رسیدیم دو زنگ اول گذشته بود و باید با دست و پای یخ زده سر كلاس می نشستیم تا دو زنگ دیگر تمام شود و دوباره هشت كلیومتر پیاده برگردیم تا به خانه هایمان برسیم. سه سال آخر دبیرستان را هم به جهت اینكه مستقل شوم، بامداد ها كار می كردم و شب ها درس می خواندم. شب ها در راه خانه آنقدر خسته بودم كه بیشتر اوقات در اتوبوس خوابم می برد و مجبور می شدم آخرین ایستگاه پیاده شوم و با تاكسی برگردم».
مختار مسعود در خبرگزاری ایسنا

1397/04/05
13:00:59
5.0 / 5
2868
تگهای خبر: داستان
این مطلب را می پسندید؟
(1)
(0)
تازه ترین مطالب مرتبط
نظرات بینندگان در مورد این مطلب
نظر شما در مورد این مطلب
نام:
ایمیل:
نظر:
سوال:
= ۴ بعلاوه ۵
تمام حقوق معنوی سایت بی بدیل طبق قوانین مالکیت معنوی محفوظ میباشد
درباره ما  پیشنهادات  تبادل لینک
سایت بی بدیل دات کام  ،